شب چو ماه آسمان پر راز گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز او چو مرغي خسته از پرواز مي نشيند بر درخت خشك پندارم شاخه ها از شوق مي لرزند در رگ خاموششان آهسته مي جوشد خون يادي دور زندگي سر ميكشد چون لاله اي وحشي از شكاف گور از زمين دست نسيمي سرد برگهاي خشك را با خشم مي روبد آه ... بر ديوار سخت سينه ام گويينا شناسي مشت ميكوبدبازكن در ... اوست باز كن در ...اوستمن به خود آهسته ميگويمباز هم رويا...