امروز ، چرکنویس ِ پک ِ یکی از نامه های قدیمی را پیدا کردم! کاغذش هنوز، از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ سنگین بود! از باران ِ آن همه دریا! از اشتیاق ِ آن همه اشک چقدر ساده برایت ترانه می خواندم! چقدر لبهای تو در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند! چقدر جوانه رؤیا در باغچه ی بیداریمان سبز می شد! هنوز هم سرحال که باشم، کسی را پیدا می کنم و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم! نمی دانی مرور دیدادهای پشتِ سر چه کیفی دارد! به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا... همیشه قدمهای تو را تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم، بنعد بر می گشتم و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم! حالا، بعضی از آن ترانه ها، دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند! می بینی؟ عزیز! برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی, دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغش ِ من تر شد! می بینی! ?
چشمهایم را کسی به زور می بندد ... چشمهایم را اگرببندید پلکهایم بی وقفه تلاش خواهند کرد ... هیچ کس کورتر از آنکه نگاه نمی کند نیست ... پروانه باید در باد رها باشد ... قفس جای پرزدن ندارد این را همه می دانند ... تعجب من بارها از این است که میان اعداد گیج شده اند بعضیها ... ! دلم پروانه ای در مشت ایشان است ..من به نقطه تحمل رسیدم و اینک پرواز کردن کم کم از یاد من خواهد رفت ... زیار اندیشه هایم ،انگیزه هایم و امیدهایم دفن می شوند در این قفس ... خدایا پرواز را در حافظه ام حفظ کن تا روزی که درهای قفس را باز کنم و مشت گره کرده ایشان مرا به فضا پرتاب کند
برای ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمایت ما رو بر نگرداند که من بی او هیچم نیمه شب ها برایش دعا کردم اه کشیدم ولی او رفت و خدا گریه هایم را نشنید و ندید و دعا هایم را نشنید و مورد اجابت قرار ندادو او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بریدم و های های گریستم و او رفت و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتنی که هیچ امیدی به بازگشت ان ندارم ونخواهم داشت و امروز من او را برای همیشه از دست داده ام نه می توانم او را حس کنم و نه در آغوش بگیرم او رفت گر چه برایم همیشه ماندگار است
ای مهربانتر از من با من در دستهای تو آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟ کز من دریغ کردی تنها تویی مثل پرنده های بهاری در آفتاب مثل زلال قطره بباران صبحدم مثل نسیم سرد سحر مثل سحر آب آواز مهربانی تو با من در کوچه باغهای محبت مثل شکوفه های سپید سیب ایثار سادگی است افسوس آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟
خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از دردست خدااشک هایت را شمرده است وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است و زمان در گذر است خدا انتظارت رامی کشد وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد و تو گیج و نا امیدی خدابرایت جوابی دارد اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است وقتی اوضاع رو به راه می شود و تو چیزی برای شکر کردن داری خدا تو را بخشیده است وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است و سرلسر وجودت لبریز از شادی گشته است خدا به تو لبخند زده است به یاد داشته باش هر جا که هستی و با هر احساسی خدا می داند