و از اونا جالب تر واسه من جوابيه که يه شاعر جوون به اسم جواد نوروزي بعد از سالها به اين دو تا شاعر داده که خيلي جالبه دخترک خنديد و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ي همسايه، سيب را دزديده باغبان از پي او تند دويد به خيالش مي خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گيرد ! غضب آلود به او غيظي کرد ! اين وسط من بودم، سيب دندان زده اي که روي خاک افتادم من که پيغمبر عشقي معصوم، بين دستان پر از دلهره ي يک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ي کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولي ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولي زير لب اين را مي گفت: " او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد ! " پسرک ماند ولي روي لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشيمان شده بر مي گردد ! " سالهاست که پوسيده ام آرام آرام ! عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم، همه انديشه کنان غرق در اين پندارند: اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت