• وبلاگ : ســــــايـــنــا
  • يادداشت : چرا؟
  • نظرات : 2 خصوصي ، 33 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + چرچيل 

    و از اونا جالب تر واسه من جوابيه که يه شاعر جوون به اسم جواد نوروزي بعد از سالها به اين دو تا شاعر داده
    که خيلي جالبه

    دخترک خنديد و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ي همسايه، سيب را دزديده
    باغبان از پي او تند دويد
    به خيالش مي خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گيرد !
    غضب آلود به او غيظي کرد !
    اين وسط من بودم،
    سيب دندان زده اي که روي خاک افتادم
    من که پيغمبر عشقي معصوم،
    بين دستان پر از دلهره ي يک عاشق
    و لب و دندان ِ
    تشنه ي کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولي ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولي زير لب اين را مي گفت:
    " او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد ! "
    پسرک ماند ولي روي لبش زمزمه بود:
    " مطمئناً که پشيمان شده بر مي گردد ! "
    سالهاست که پوسيده ام آرام آرام !
    عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم،
    همه انديشه کنان غرق در اين پندارند:
    اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت