من به تو خنديدم چون که مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليک لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تکرار کنان مي دهد آزارم و من انديشه کنان غرق در اين پندارم که چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...
ziba bood aziz
.
dost dashty be manam ye sar bezan
و از اونا جالب تر واسه من جوابيه که يه شاعر جوون به اسم جواد نوروزي بعد از سالها به اين دو تا شاعر داده که خيلي جالبه دخترک خنديد و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ي همسايه، سيب را دزديده باغبان از پي او تند دويد به خيالش مي خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گيرد ! غضب آلود به او غيظي کرد ! اين وسط من بودم، سيب دندان زده اي که روي خاک افتادم من که پيغمبر عشقي معصوم، بين دستان پر از دلهره ي يک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ي کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولي ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولي زير لب اين را مي گفت: " او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد ! " پسرک ماند ولي روي لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشيمان شده بر مي گردد ! " سالهاست که پوسيده ام آرام آرام ! عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم، همه انديشه کنان غرق در اين پندارند: اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت
جواب فروغ
من به تو خنديدم چون نمي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي ونمي دانستي باغبان باغچه همسايه ، پدرپير من است من به تو خنديدم تا که با خنده ي خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليک، لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت برو، چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تورا ومن رفتم وهنوز... سالهاست که در ذهن من آرام،آرام حيرت وبغض تو تکرار کنان مي دهد آزارم ومن انديشه کنان غرق اين پندارم که چه مي شد ،اگر باغچه کوچک ما سيب نداشت
خيلي ممنون از شعر چرا ؟
اميدوارم كه به ايميل من سر بزني ودر زيباي وبلاگم كمكم كني